تهرانیها از دیرباز همزیستی دوستانهای با پرندهها داشتند. تا همین چند دهه پیش جغدها، لک لکها هم از ساکنان این شهر به حساب میآمدند و برای خودشان حق آب و گل داشتند. بگذریم از حالا که دود و دم این شهر مخالف آواز پرندهها شده و حتی کلاغها هم میل مهاجرت پیدا کردهاند. اما همزیستی با این مخلوقات دوستداشتنی رد پای خود را در مثلها و قصهها و حکایتهای تهرانیهای قدیم به جا گذاشته است. این قصهها در خودشان حال خوشی دارند که تعریف مکرر آنها ذرهای از شیرینیشان کم نمیکند. اینجا به تعدادی از این حکایتها و قصهها میپردازیم تا هم سرتان گرم شود و هم دلتان خوش.
قدیمیها میگویند گنبد و گلدستهای نبود که در سال یکبار خانه لک لک و جفتش نشود. مرحومزنده یاد مرتضی احمدی در خاطراتش یادی از این لک لکها هم کرده است: «مردم تهران هر بار به زیارت شاه عبدالعظیم(ع) در شهرری میرفتند روی گلدستههای بلند بالای امامزادههای آنجا میتوانستند لک لکها را ببینند. یکبار شاهد شکار مار توسط لک لک شاه عبدالعظیم(ع) بودم. لک لک گردن مار را گرفت و با نوکش به سر آن زد. بعد آن را با خود به آسمان برد و رهایش کرد تا از بیجان شدن مار مطمئن شود. بعد دوباره آن را به منقار گرفت و به لانهاش برد.»
ماجراهای سفر لک لکها از تهران تا مکه
مرحوم احمدی درباره لقب حاجی لک لک توضیح داده است: «این لقب حاجی لک لک هم برای خودش قصهای داشت که سینه به سینه از مادربزرگها به نوههایشان منتقل میشد. زمستانها بچهها لک لکها را نمیدیدند و بهانه رفتن آنها را میگرفتند و مدام از بزرگترها سؤال میکردند که این لکلکها به کجا رفتهاند. آن موقع وسایل حملونقل مثل حالا نبود. اگر کسی با کاروانی به مکه میرفت و قصد حج میکرد، زمان رفتن و برگشتنش طولانی میشد. مادربزرگها به همین خاطر یک قصه من درآوردی شیرین برایمان تعریف میکردند و میگفتند لک لکها به مکه رفتهاند. باور نمیکنید با چه مهارتی در داستانپردازی اتفاقهای سر راه سفر لک لکها از تهران تا مکه را تعریف میکردند. وقتی دوباره هوا گرم میشد و بهار از راه میرسید دوباره لک لکها را میدیدیم و با خیال اینکه از سفر حج برگشتهاند میگفتیم حاجی لک لک زیارتت قبول.»